کتاب «من دیگر کودک کار نیستم» از نگاه ایمان آذیش

تصاویر-عصر بخارا-کودک کار
سخنرانی ایمان آذیش- رونمایی کتاب «من دیگر کودک کار نیستم»

این درد مشترک

تقدیم به استاد عزیزم،
سعید سلطانی طارمی

«من دیگر کودک کار نیستم» روایتیست از زندگی چند کودک که دست روزگار مجبورشان کرده برای گذران روز و شب و سیر کردن شکم‌هایشان به کف خیابان ها و ناامن‌ترین مکان‌ها پناه بیاورند و در لابه‌لای ماشین ها و سطل‌های زباله به دنبال لقمه نانی، تقلایی کنند ورای توانایی‌های کودکی که حقش داشتن امنیت، آزادی و شادیست و وظیفه‌اش یادگیری و بازی.

داستانی که همه ما با آن آشناییم و هر روزه در خیابان‌ها با آن مواجه می شویم. همه می‌دانیم، دردناک است و بسیار تلخ. همه میبینیم، هر روز میبینیم. شاید غصه بخوریم. شاید وقتی سمت ماشین ما می‌آیند کمکی کنیم و با لبخندی همراهیشان کنیم. شاید هم شیشه را بسرعت بالا بدهیم و درهای ماشین را قفل کنیم و به زور، به مقابل خیره شویم. روایت‌های زیاد و متفاوتی شنید‌ه‌ایم و آری، همه می‌دانیم. آنقدر تلخ‌اند که شاید گاهی سعی می‌کنیم از آن‌ها فرار کنیم و ذهنمان را درگیرشان نکنیم. درگیر فکر کردن به چرخه‌ای پیچیده و بی سر و ته با دست های ضحاک گونه‌ای در پشت پرده. فقط به شمارنده چراغ راهنمایی خیره می شویم تا زودتر سبز شود و سریعتر راه بی‌افتیم و برویم تا فکرمان از این موضوع رها شده، مجال پیدا کند برای بازگشتن به حالت عادی و کلنجار رفتن با دغدغه های روزمره. چراغ چند ثانیه بعد سبز می شود ، راه می‌افتیم. نیم نگاهی به نگاه مایوس کودک، آهی از ته سینه همراهمان می کند.

این کتاب هم یکی از همین روایت هاست، پنج  شش کودک که دست سرنوشت آنها را کنار هم جمع کرده. داستان ساده ایست و ظریف، نه از شعارهای آنچنانی خبری هست نه از جملات دهن پر کن تو خالی که می خواهند با یک جمله فصل جدیدی در زندگی مخاطب آغاز کنند. نه، هیچ کدام از این سطحیات در آن نیست. اما عمیق می‌شود؛ نفوذ می‌کند در زندگی روزمره این کودکان. به عمق نگاه‌ها و رفتارهایشان می‌رود. جزئیاتی را بیرون می کشد و به تصویر در می‌آورد که مخاطب را در روند داستان، درطی صد و سی چهل صفحه از پشت فرمان بیرون کشیده و پرت می‌کند به کف خیابان. در لابه‌لای ماشین‌ها، بوی دود با نبض مدام تردید از رهگذرهایی که می‌توانند عامل خطر باشند یا شاید منجی.

غروب خسته و رنگ پریده پاییز از راه می‌رسد با ترس از ماموران شهرداری، هجمه صداهای شهری ماتم‌زده و قضاوتِ نگاه‌های شکاک و عبور چشم هایی بی‌تفاوت. لمس سوز سرمایی که روی دست‌های ترک‌خورده بچه‌ها رد انداخته. مخاطب به همراه این کودکان، گام‌هایش را بر لبه‌ی تیغ برمی‌دارد و پیش می رود و قرار نیست چراغ برایش چند ثانیه بعد سبز شود و راهش را بکشد و برود. تنها مفر، بستن کتاب است که آن هم کار ساده ای نیست، نمی‌خواهد رها شده بماند در آن میان. می‌خواهد به جایی برسد. لاجرم با قصه این کودکان همراه می‌شود. شاید قصه عبارت مناسبی برای توصیف آنچه می‌گذرد نباشد. داستان؟ رمان؟ روایت؟ سروده؟ مرثیه؟ شاید هیچکدام. به قول شاملو که شاید روزی از زبان همین کودکان گفته:

قصه
    نیستم که بگویی
نغمه
    نیستم که بخوانی
صدا
    نیستم که بشنوی
یا چیزی
    چنان که آنرا بدانی
من درد
    مشترکم ، فریادم کن

آری، چه به حق گفته. این کتاب درد مشترکیست که اگر هنوز نایی در گلویمان مانده باشد باید فریادش کرد. درد مشترکی که نه برای این پنج-شش کودک، که متصل به نسل اندر نسل‌مان است و منفصل‌ناپذیر بر هر تار‌و‌پود تاریخ‌مان پیچیده.

درد پاهای خورد شده‌ی لیلی، دربه‌دری فریدونِ مظلوم، ترس‌های عشقیِ قصه گو، سردرگمی‌های علیار و سرخوردگی‌های یاشار. تنهایی‌های رحیم لوطی و بامعرفت، و اسارت! اسارتی که شیرزنی به نام خانم ناز درگیرش است. به سان قل‌و‌زنجیرهایی که نسل‌ها شیرزنان این سرزمین با آن دست‌و‌پنجه نرم کرده‌اند. تمام این‌ها، مشتیست از خروارها بی‌عدالتی‌ها، تناقضات و زیاده خواهی‌های جوامع به اصلاح «در حال تعالی» با ساختاری باز به اصطلاح «مدرن»  که جز گذاشتن درپوش و دفن کردن آتش این حقایق در زیر خروارها خاکستر، نه کاری می کنند و نه می‌خواهند کاری کنند.

اما این کتاب، آرام آرام، با حوصله و ظرافت، لایه‌لایه‌های غبار روزمرگی و مصرف‌زدگی را پس می‌زند و به همراه مخاطب بر این حقایق نظر می‌افکند و تمرکز می‌کند. پیش می‌رود تا جایی که در قامت پرسشگری سمج، مدام این سوال را به مغز و روح و دل مخاطب می‌کوبد که «تو»، فقط خودِ تو، به تنهایی می‌خواهی کجای این چرخه بایستی؟ فارغ از تمام عوامل باعث و بانیِ این رنج‌ها. فارغ از بی‌مسئولیتی‌های مسئولین، فارغ از همه‌ی زیاده‌خواهان جنگ افروز، فارغ از تمام کارتل‌های مواد مخدر، فارغ از گروه گروه قاچاقچیان انسان و غیره و غیره که شاید نام بردن تمامشان از توان همه‌ی ما با هم نیز خارج باشد. اما سوال اینست «تو در کجا ایستاده‌ای؟»

در خلال داستان، وصف گروه‌های مختلفی که در مسیر این کودکان قرار می‌گیرند مدام همان سوال را در ذهن مخاطب تکرار می‌کند. گروهی که مثل آن راننده‌ی بولدوزر، «مامور است و معذور» و با استناد به همین عبارت و برای انجام وظیفه محوله، حتی اگر لازم شود حاضر است از روی جنازه‌ آن بچه‌ها هم عبور کند. شاید نباید خیلی هم به این گروه خرده گرفت که دست پرورده‌ی سیستم حاکم بر دنیا یاد گرفته‌اند که فرایندهای سازمانی مقدمند بر روابط انسانی.

یا گروهی که مثل آن مرد فرصت طلب در ایستگاه قطار، تیغ زیر گلوی یاشار بخت‌برگشته می‌گذارد و عقده‌گشایی می‌کند از تمام دوره‌های زندگی خود و ازتمام درگیری‌های درونی و روانیشان. همان گروهی که به بساط این کودکان لگد می‌زنند، به دیده تحقیر و با توهین با این بچه‌ها رفتار می‌کنند. یا آن دسته از پزشکانی که اگر پولشان را نگیرند، قسم‌شان را هم فراموش خواهند کرد.

گروه دیگر بی‌تفاوت‌ها هستند. مثل عابرینی که حتی نیم نگاهی هم به بساط پهن شده‌ و کتاب‌های این کودکان نمی‌اندازند و به دنبال درگیری‌های روزمره و قسط‌های عقب مانده و پرداخت اجاره و در تلاش برای جبران عقب ماندگی‌های خود، شتابان به سوی مقصدهایشان حرکت می‌کنند. یا شاید هم نا امیدند به تغییر، چه رسد به اینکه حتی مثبت باشد. آرام و بی‌اعتنا می‌گذرند.

و در آخر، گروهی که سر نخی که دست تقدیر به دستشان رسانده است را می‌گیرند و با آن پیش می‌روند و به گام بعدیشان فکر می‌کنند. در جست‌و‌جو و در تکاپو هستند. فارغ از اینکه رسیدنی در کار باشد یا نه. مثل شیرینِ این داستان یا شیرین‌های دیگری که همیشه در گوشه‌ای آرام و بی‌هیاهو بوده و هستند و خواهند بود. اینها میراث دار گونه‌ای در حال انقراض از انسانند که «انسان گونه» زندگی می‌کنند.

من در کدام گروه هستم؟ همچنان آن سوال سمج دست بردار نیست. مدتیست چراغ سبز شده. راه باز است و جاده دراز. بچه‌ی من که روی صندلی عقب ماشین نشسته و کمربندش بسته است، کولر روشن، شیشه‌ها بالا و درها قفل. راهم را می‌کشم و می‌روم.

ایمان آذیش

مرداد ماه ۴۰۳

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

[nextend_social_login]
My cart
Your cart is empty.

Looks like you haven't made a choice yet.