رسیدن به زیبایی ناشناخته

نگاهی به روز نوشت‌های ایمان آذیش در جریان صعود به قله‌ی اورست

نگارنده: سعید سلطانی طارمی


دلبر آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد
حافظ

در دایرهالمعارف بزرگ اسلامی آمده‌است: «”آن” در لغت به معنای وقت و در اصطلاح فلاسفه حد فاصل یا فصل مشترک میان گذشته و آینده است.» یعنی “آن” را دو نوع در نظر می‌گرفتند “آن” به صورت لحظه‌ای که نه از آن گذشته است نه آینده. بلکه جدا کننده‌ی این دو از هم است؛ یک طرفِ “آن” گذشته است طرف دیگرش آینده. یا این که آن را نقطه‌ی اتصال یا واصل گذشته و آینده می‌دانستند یعنی “آن” نقطه‌ای مشاع میان گذشته و آینده است.

از آنجا که همه‌ی فلاسفه و متکلمین ما تحت تاثیر نظریه‌ی ابوعلی‌سینا بوده‌اند و او معتقد بود چون زمان امری پیوسته است و گسستگی ندارد، هرگاه اجزایی جدا از یکدیگر در آن فرض شود هریک از آن اجزا را “آن” نامند. از همین رو وجود “آن” ذهنی و معنایش وابسته به زمان است. در توضیح بیشتر موضوع می‌گوید وجود “آن” در زمان مانند وجود نقطه در خط است. نقطه را می‌توان دو گونه تصور کرد؛ یکی نقطه‌ای که وجودش وابسته به خط است و جزء فرضی خط است، دیگری نقطه‌ای که از سیلانش خط حاصل می‌شود واز این لحاظ وجود خط وابسته به نقطه است. به همین سان آن را نیز می‌توان دو گونه به تصور آورد یکی “آنی” که جزء زمان است وجودش وابسته به زمان است و دیگری “آنی” که از سیلانش زمان پدید می‌آید. “آن” در این معنی مقدم به وجود زمان است و وجود زمان وابسته به آن است.

فخرالدین رازی که نظر فلاسفه و متکلمان را گرد آورده به نقد آنان پرداخته معتقد است “آن” بر دو وجه است یکی این که حصولش‌ فرع بر حصول زمان است دیگر آن که حصول زمان فرع بر حصول آن است. “آن” در معنای اول چنین است که در زمان و برای زمان حدی فرض کنیم این حد طرف زمان است و آن مفروض نامیده می‌شود. اما در باره‌ی “آنی” که حصول زمان فرع حصول آن است می‌توان گفت که مسافت و حرکت و زمان اموری متطابق‌اند. در مورد مسافت امکان دارد نقطه‌ای فرض کنیم که با سیلان آن خط ساخته می‌شود در مورد حرکت نیز می‌دانیم آنچه از حرکت تحقق دارد عبارت‌ست از بودن در وسط یعنی بود میان مبدا و مقصد. سپس این حقیقت با سیلان خود حرکت به معنای قطعی را می‌سازد برای زمان نیز باید چیزی را پذیرفت که با سیلان خود آن را می‌سازد. یعنی همان سان که با حرکت توسطی،حرکت قطعی تحقق می‌یابد و بر اثر سیلان نقطه خط (مسافت) حاصل می‌شود، همان سان هم با سیلان “آن” زمان متحقق می‌شود. (همان. ۱۳۸۳)

در لغت نامه‌ی دهخدا در یکی از  توضیح‌ها  و معانی “آن” آمده‌است: «چگونگی و کیفیت خاص در حسن و زیبایی و جز آن که عبارت از آن نتوان کرد [نمی‌توان آن را بیان و توصیف کرد] و تنها به ذوق توان دریافت. [این نظر به نوع دیگری در اسفار ملاصدرا به عرفان نسبت داده‌شده است]» بیت زیر هم از شواهد دهخداست که شاعری ضمن آن، “آن” را تعریف می‌کند:

لطیفه‌ایست نهانی که حُسن از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری‌ست

نمونه‌های دیگر:

از یوسف خوش‌تری که در حسن
“آن” داری و یوسف آن ندارد.
سنایی

از بتان “آن” طلب ار حسن‌شناسی ای ‌دل
این کسی گفت که در علم نظر بینا بود.
از فیه ما فیه مولوی

قمر گفتم چو رویت دلفروز است
ولیکن چون بدیدم “آن” ندارد
خواجو

“آن” را در معنی اخیر از اصطلاحات اهل عرفان دانسته‌اند. تا جایی که نگارنده اطلاع دارد تا قرن هشتم فقط در آثار عارفان و شاعران عارف دیده می‌شود. از اواخر قرن هشتم بین اهل هنر بخصوص عمومیت پیدا می‌کند. از نظر عرفا “آن”، زیبایی رازگونه‌ای است که از کلام میگریزد. آن‌گونه خوشایندی شخص یا حالت را گویند که ظاهرا ممکن است چندان زیبا نباشد ولی به شدت جذاب و دلپذیر است. و سبب جذابیت و دلپذیری آن شناخته نیست. مقصدیست که راهش سخت است و جستجویش سخت شادیبخش و سرمست کننده. این چند خط را به این دلیل نوشتم که آنی که در اسم کتاب هست گویای انگیزه‌ نویسنده است در انتخاب راه دشوارش. “آن” در اسم کتاب حامل نوعی مجهولیت و ناشناختگی فلسفی هم هست که در “آن” عارفانه هم رنگی از آن هست. آن در معنی وقت و لحظه‌ای محبوب به سوی هدفی که شناخت آن است حرکت می‌کند ولی چندان پررنگ نیست. در معنی عرفانی همه‌ی زیبایی آن در ناشناختگی و ابهام است به قول شاعر:

زیبایی محض است که ابهامش را
جز آینه‌های عشق نشناخته‌اند.

“در جست‌و‌جوی آن” در واقع یک سفرنامه است. در سفرنامه‌ها نقش اول از آن جغرافیاست. حال اگر سفر انفسی باشد در جغرافیای نفسانی و ذهنی اتفاق می‌افتد و گفتگو در وهله‌ی اول در باب آن است. اگر سفر آفاقی باشد نقش اول از ‌آن جفرافیای عینی و آفاقی است حضور عناصر و اطلاعات تاریخی بخصوص در سفرنامه رایج است و به جذابیت آن کمک می‌کند. البته جز این اطلاعات هنری و نقد و تفسیر آثار هنری و کشف و توضیح نگاه خالق اثر معمولا حوزه‌ی تاریخی و جرافیایی را پر بارتر و مفیدتر می‌سازد. از این که بگذریم کل ساختار اثر که سفرنامه باشد در جهتی حرکت می‌کند که انگیزه‌ مسافر از سفر را نشان میدهد و هدف یا هدف‌هایی را که دارد برآورده می‌کند. مسافر در لابلای صفحات سفرنامه به اشاره یا تفصیل در باره‌ی دیده‌ها و شنیده‌ها و گفتگو‌ها و احساس‌ها و دریافت‌های خویش ‌می‌تواند حرف بزند به شرط این‌که در خدمت هدف اصلی سفر باشد و در بازنمایی آسانی‌ها و سختی‌های رسیدن به آن موثر باشد.

سفرنامه‌ای که مورد نظر و بحث ماست جذابیت جغرافیایی بی‌نظیری دارد؛ کشور نپال که در ذهن ما آمیزه‌ی خیال و افسانه است، شباهت ویژه‌ای به دنیای افسانه‌ای کارتون‌ها دارد. در واقع ما فکر می‌کنیم آنجا سرزمینی‌ است که مردمانش در دنیای افسانه زندگی می‌کنند؛ مردمانی که فضای طبیعی زندگی‌شان برای ما چندان طبیعی نیست؛ مردمانی که هرگز در عمرشان یک دشت بزرگ ندیده‌اند؛ هرگز نشده که بنشینند پشت رل و در آزادراهی مثل تهران تبریز چهارصد کیلومتر برانند و حتی یک تپه زیر پایشان حس نکنند؛ ‌آدم‌هایی در محاصره‌ خشونت و محبت طبیعت و ناگزیر نزدیک به هم و قانع و خوشبخت. آدمهایی که اگر اراده کنند می‌توانند کبوتر یا مار شوند. عبادتگران و عاملان به مناسک آیین خود و خدای خود که همانا کوهستان است… من همیشه فکر میکنم اگر نپالی‌ها شب بخوابند و صبح بیدار شوند و ببینند در باغچه‌ی پشت پنجره‌شان کوهی سر به فلک کشیده اصلا تعجب نمی‌کنند بلکه سرخم کرده و سپاسگزاری می‌کنند چون کوه برای نپالی‌ها مثل نفت برای ایرانی‌هاست. اگر از حیاط خانه‌ی یک دزفولی یا مسجدسلیمانی یک هو نفت یا گاز فواره بزند فکر نمیکنم تعجب کند.

نفس سفر به نپال زیباست و از آن آرزوهایی‌ست که آدم‌هایی مثل من دارند و به دلایلی هرگز نمی‌توانند عملی کنند. حال اگر کسی از طریق نپال بخواهد به بلندترین نقطه‌ی کره‌ی زمین، یعنی قله‌ی اورست، صعود کند، به قول مولوی شربت اندر شربت است و ماجرا هیجان انگیز‌تر از آن می‌شود که به دام توصیف بیفتد. البته این وجه قضیه هم هست که وقتی هیجان قدرت گرفت خیال می‌تواند ذهن را وادار به بافتن چیزهایی کند که در مسیر سفر حضور ندارند؛ می‌خواهم بگویم سفرنامه نویس با تسلیم شدن به دنیایی که ذهن پیش رویش می‌گذارد می‌تواند با لذت کارش را خراب کند. در ساختار سفرنامه خیال در حدی می‌تواند دخالت کند که به توصیف درست مسیر و وقایع کمک کند. خیال حق ندارد چیزی از واقعیت جغرافیایی و وقایع دیگر سفر کم یا زیاد کند. حال اگر نویسنده با تکنیک‌های داستانی هم آشنا باشد و هرجا کار راه داد از آن‌ها برای حذاب‌تر کردن کار استفاده کند باز شربت اندر شربت است چنان‌ که نویسنده‌ی “در جست‌و‌جوی آن” از این امتیاز بهره می‌برد. پس کتاب “در جستجوی آن” به خودی خود باید کتابی خواندنی باشد به شرط آن که سفرنامه‌نویس قلم و قدرت تخیل سالم و تربیت شده‌ای داشته باشد و بداند سفر هم نوعی زندگی کردن است و در زندگی همه چیز هست چنانکه در سفرنامه‌ی ناصر خسرو از بقال هرزویل تا همنشینی با علی فیلسوف در قلعه‌ی سمیران  و دیدار با قطران تبریزی و دشت پوشیده از نرگس در مسیر طرابلس و… هست در سفرنامه‌ی ایمان آذیش هم جدا از صمیمت ذاتی و نزدیکی به زندگی و طبیعت، از توصیف مسیرهای صعود تا تنهایی‌های درون چادر روی یک یخچال عظیم که مدام خرناسه می‌کشد و تهدید می‌کند تا بیرون کشیدن اندوخته‌ی ذهنی و بازتاب ‌های روانی و ریختن آنها روی کاغذ تا از رفتار نامناسب مسؤول گروه تا استفاده از برف برای به دست آوردن آب، تا گپ زدن با شرپای بزرگ و کشف تفاوت بین شرپاها با باربرها و نوع غذاها و دلتنگی برای خانواده و فرزند و در میانه‌ی اینها توصیف هستی از دید فیزیک و یک تحصیل‌کرده‌ی فیزیک جریان دارد و خواننده را وا‌می‌دارد از صفحه‌ی اول سفرنامه تا بازگشت از فتح قله دنبال نویسنده و داستانش ‌بدود. اشارات به جای اطلاعات فیزیکی و روانشناسی و گاه تاریخی و اشاره به وقایع صعود به دیگر قله‌ها، همه جا ما با نگرانی یا خوش‌حالی نویسنده را دنبال می‌کنیم با دلتنگی‌ها و تنهایی‌هاش دلتنگ و تنها می‌شویم تا تپه‌ی وای‌فای یک نفس با او می‌رویم و تلاش می‌کنیم تا با خانواده‌اش تماس بگیریم و با دخترش حرف بزنیم و وقتی موفق می‌شویم، به اندازه‌ی او خوشحال می‌شویم. هنگامی‌که دچار خستگی و تردید می‌شود ما هم با او می‌رویم به تاریکنای یاس و بر‌می‌گردیم چون زندگی سراپا یاس و امید است. آدم زنده به ندرت ممکن است تسلیم یاس طولانی شود؛ همیشه در آستانه‌ی تسلیم برمی‌خیزد و خود را می‌تکاند و می‌گوید: «هزاران نفر این راه را رفته‌اند. گیرم که همه برنگشته‌اند، اکثریت که برگشته‌اند.» پس زندگی و امید شانس بیشتری دارند.

حال نگاه کنید به زبان و شیوه‌ای که جغرافیای سفر را توصیف می‌کند:
«در زیباترین جایی که می‌توانستم در این لحظه باشم ایستاده‌ام. بعد از حدود چهار پنج ساعت کوهنوردی از روستای پاکدینگ به نامچه‌بازار بزرگترین روستا و مرکز اصلی منطقه رسیدیم و در اقامتگاه تاپ هیل ساکن شدیم. این اقامتگاه روی تپه قرار گرفته و تقریبا آخرین خانه در ارتفاعات نامچه است. دوش آب داغ گرفتم و لباس‌هایم را شستم و در آفتاب مطبوع هیمالیا در بالکن نشسته‌ام. توصیف تصویر مقابلم از توان نوشتن من خارج است و آرزو داشتم کاش همینگوی الان اینجا بود…. استشمام بوی هیزم، بوی ادویه و عطر سبزیجات در حال پختن. لمس کردن نسیمی لطیف. نسیمی که از روی اورست، ماکالو، چوآپو، لوتسیو از فراز یخچال‌های ساگارماتا گذشته.»

چندان عادی‌ نیست چرا که سفر و مسیری غیرعادی را گزارش می‌کند. سفری مبتنی بر صعود به نقطه‌ای که انسان یا هر باشنده‌ی زمینی با امکانات بشر امروزی می‌تواند با پا، توان و تاب‌آوری جسمی و روحی خود آن را به انجام برساند و لحظاتی بلندتر از بلندترین نقطه‌ی این کره‌ی قابل زیست بایستد و بلندتر از آن باشد.

داستان این است که بیشتر کسانی که شکست را در درون خود حمل می‌کنند پیش از کمپ چهار تن به شکست می‌دهند یا باز می‌گردند یا کوه آنها را باز می‌گرداند. آنانکه از آخرین کمپ صعود را آغاز می‌کنند حتی اگر شکست بخورند یا هزینه‌ی سنگینی بدهند کسانی هستند که جسارت و جاه‌طلبی پیروزی آنان را به غلبه بر قدرتمندترین، بلندترین و خطرناکترین خدای زمینی تشویق می‌کند جایی که عیار انسانیت انسانها هم گاهی محک می‌خورد:
«امروز سر صبحانه موضوع صحبتمان این بود که اگر چند متر مانده به قله ببینی یک نفر حالش خیلی بد است و در شرایط اضطراری قرار گرفته چه میکنی؟
اییان خیلی سریع گفت: هرکاری از دستم بیاد براش انجام میدم. اگر کسی نباشه که کمک کنه سعی میکنم بیارمش پایین، حتی اگر منجر به عدم صعودم بشه.
رابین به اییان گفت: «اگر می‌خواهی جون آدما رو نجات بدی ، چرا می‌خوای این‌جا این کار رو انجام بدی برو هند یا افریقا، اونجا آدما رو نجات بده! اینجا هرکسی مسئول خودشه و خیلی هنر کنه باید گلیم خودش را از آب بیرون بکشه….»
قدما می‌گفتند «سفر مربی مرد است و اوستاد هنر» سخنی سنجیده و آزموده است. انسانِ مسافر مدام در طول سفر گرفتار پرسش و پیدا کردن راه‌حل است جغرافیا که تغییر می‌کند هوا که تغییر می‌کند صبح یا ظهر یا غروب که می‌شود مسائل او هم تغییر می‌کند. از این جهت آنان که زیاد سفر می‌کنند احتمالا زیاد هم می‌دانند. هردو سفر آفاقی و انفسی این ویژگی را دارند. در انفسی این وجه حتی عمیق‌تر است در سفرهای ترکیبی (انفسی-آفاقی) مثل سفرهای اهل تصوف دستاوردها گاهی حیرت‌انگیز است.
«وفتی کوهنوردها به مناظر کوه‌ها و صخره‌ها می‌نگرند در کنار این که مثل هرانسان دیگری لذت می‌برند، ذهنشان به شدت مشغول این فکر می‌شود که چه‌طور می‌توانند آنها را صعود کنند؟
مانند فیزیکدانی که با دیدن هر حرکتی مسئله‌ای در ذهنش نقش می‌بندد و فکرش درگیر فرمول‌های مربوط به آن حرکت می‌شود هر حرکتی هم باشد فرقی ندارد. حرکت چرخ ماشین، افتادن برگ از درخت،حرکت خوشه‌های گندم در باد یا ریزش بهمنی که از بالای کوه سرازیر می‌شود.
خیلی از کوهنوردها هم همین طورند با دیدن هر منظره‌ی کوهستانی چالشی در وجودشان ایجاد می‌شود که عطش آنها را به صعود دو چندان می‌کند.» (صص ۱۷۷ و ۱۷۸)

سفرنامه ایمان معماری حساب‌شده و دقیقی دارد نقطه‌ی شروع و اوج و فرود و پایان آن به جا و دقیق است. بی‌هیچ تعارفی اثر، معماری سنجیده و استوار یک داستان موفق را دارد. درست مثل زبان کار که در عین داشتن رنگ و بوی جوانی، صحت پیرانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای دارد جز کم دقتی نادری که در کاربرد حرف اضافه‌ا‌ی خاص بعضی اسم‌ها ممکن است به چشم بخورد، چیز دیگری وجود ندارد که نشان دهد نثر جوان‌تر از نویسنده است. چیزی که از هم‌سالان او بعید به نظر می‌رسد.
حال برای پایان دادن این نوشته سطرهایی از بخش پایانی کتاب را با هم بخوانیم. بخش پایانی نه پایان کتاب.
«… در حال صعود روی یالی بودیم که یک سمتش خورشید بود و ‌آسمان روشن و سمت دیگرش، ماه در آسمان نیلی بود با سایه‌ای عظیم از اورست. … تمام صورتم یخ‌زده‌بود، ماسک اکسیژنِ روی صورتم قتدیل بسته بود. انگشت‌های پایم را دیگر حس نمی‌کردم ولی هنوز برای انگشتان دستم می‌جنگیدم. نبردی مداوم با سرما. ولی خسته نبودم، از صعودی که می‌کردم لذت می‌بردم. … شیبی طولانی پیش رویم قرار داشت که طلوع خورشید روی آن اثری از نور و برف و سایه ایجاد کرده‌بود. به بالای شیب که رسیدیم. “کارما” گفت: اینجا قدمگاه هیلاریه.
باور حرف “کارما” برایم سخت بود یعنی ما به قدمگاه هیلاری رسیدیم؟ رؤیایی که خیلی دست‌نیافتنی‌تر از دست یافتن به آن بود. … مسیر از قدمگاه هیلاری بر روی تیغه‌ی بسیار باریکی ادامه پیدا می‌کرد که دو طرفش پرتگاه‌های بی‌انتها قرار داشتند. قله‌ی اورست در مقابلمان بعد از آن تیغه قرار داشت. … به دلیل باریکی بیش از حد مسیر تنها یک طناب ثابت وجود داشت که هم کسانی که صعود می‌کردند و هم آنهایی که فرود می‌آمدند باید خودحمایتشان رابه آن وصل می‌کردند. خیلی آرام صعود می‌کردیم. چندین بار مجبور شدم خودم را از طناب جدا کنم تا افرادی که در حال برگشت از قله بودند از کنارم رد شوند، نمی‌توانم بگویم چقدر آن کار پرخطر بود. چون در کنار مسیر دره‌ای بسیار عمیق با شیب تند قرار داشت. به هرحال ادامه میدادیم.
… داشتم سعی می‌کردم وضعیت عینکم را روبه‌راه کنم که ناگهان با کارما برخورد کردم. ایستاده بود. سرم را بالا آوردم. کنار پرچم‌های رنگانگ روی قله ایستاده‌بودم. ما به بلند‌ترین نقطه‌ی کره‌ی زمین رسیده بودیم. ساعت ۷.۲۰ صبح بود.»

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

[nextend_social_login]
My cart
Your cart is empty.

Looks like you haven't made a choice yet.