واتزاپ / تلگرام: 09300655048 ایمیل: danyarpub@gmail.com

آدمها با از دست دادنهایشان بزرگ میشوند
ما همیشه فکر میکنیم در حال به دست آوردن هستیم. از خوردنی و لباس و صدآفرین بگیر تا ثروت و مقام و محبوبیت. این لذت به دست آوردن و سرمستی حاصل از پیروزی اجازه نمیدهد متوجه بهایی باشیم که بابتش میپردازیم انسانها هرگز توجه نمیکنند که بابت شکست و پیروزیشان هر دو بهایی میپردازند برای این که در هر دو صورت انسانها چیزی به دست میآورند به نام تجربهی زیستی. و دنیا چیزی را رایگان به کسی نمیدهد. پس باید بهای بزرگی خود را بپردازیم. و این بها در ارزانترین شکلش لحظههای عمر آدمیست. این، نکتهی جدیدی نیست فلسفهی هستی این است وقتی آن روزنامهنگار اندیشمند ایتالیایی اسم کتابش را میگذاشت «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» این نکته را از زاویهی دیگری نگاه میکرد. و خانم نغمه فرجالهی نویسندهی رمان «فنجان مونس» جملهای را که عنوان این مطلب است در جریان داستان از زبان پدرش نقل میکند؛ مردی روشنفکر و انساندوست با احساس مسؤلیت عمیق نسبت به کودکان جهان، شخصیتی که هیچ خالی از عیب نیست و عیب بزرگش سفر است؛ سفر که در فرهنگ ایرانی “مربی مرد است و اوستاد هنر” و او به خاطر آن سنگینترین بهای ممکن را میپردازد.
رمان «فنجان مونس» در واقع خاطرات بانویی پرتلاش است که در کهنسالی به یادآوری گذشتهی پر فراز و نشیبش میپردازد و یادش میآید که آنچه را برای او و دوست دوران دبیرستانش هایده روی دادهاست معلم کنکورِ زبانشان در جریان فال قهوهای که برایشان گرفت در کلیترین حالت پیشبینی کردهبودهاست.
«الان هم صدای خانم شفیعی(معلم زبان) در آرشیو مغزم دوباره مرا به سفر در گذشته هدایت میکند “اوف چقدر سفر چقدر تنهایی چقدر…” که در این لحظه گفتم: “این چقدرها مرا میترساند هرچیز که زیاد باشد مرا میترساند” خانم شفیعی گفت: “تو زیاد زندگی میکنی اما پیر نمیشوی وقت مرگت چهار مرد قویهیکل در کنارت هستند.” در این هنگام هایده هیجانزده گفت: “خوب از تولد تا مرگش را گفتید حالا نوبت من است.”
“هایده تو امسال مرحلهی بزرگی از زندگیت را به پایان میرسانی.”
خندهام گرفت خوب معلوم بود که ما مرحلهی مهمی را پشت سر میگذاریم اما چرا به من نگفت؟ او ادامه داد: “کاری فرای روحت انجام میدهی، کاری که تو را به یادها میسپارد. سفری بزرگ در پیش رو داری تو مثل پرندهها سبکبار میشوی، تو اوج میگیری.”»
من معتقدم هر آدمی یک داستان است، فقط باید بشود زبان مناسب بیان آن را یافت و جذاب تعریف کرد و در رنگآمیزی صحنهها تعادل را حفظ کرد و محل و لحظهی افتوخیزها را شناخت. این که طرح یا پیرنگ داستان چیست آنقدر مهم نیست که اجرای آن مهم است.
در رمان «فنجان مونس» خواننده پایان داستان در همبافتهی مربوط به هایده و مونس را میداند یا حدس میزند. این، کار نویسنده را برای جذاب کردن داستان و واداشتن خواننده به پیگیری کار دشوار میکند. ولی خانم فرجالهی بر رموز روایتهای داستانی تسلط دارند و داستان از اول بهخصوص از فصل دوم بسیار جذاب میشود در عین به نمایش گذاشتن فرهنگ و رفتار دو خانواده از طبقهی متوسط نظامی و طبقه ی متوسط پیشهوری را که یک سمتش به اشراف منقرض شده بند است و هنوز بعضی آداب و عادتهای آنها از طریق خان جان و عماد (پدر راوی) در جریان قصه دیده میشود به مقایسه مینشیند.
شیوهی مقایسه کاملا با تکنیکهای داستانی اتفاق میافتد و رفتار یک پدر نظامی و یک پدر روشنفکر اشراف منش را در برخورد با دخترانشان و مسائل شخصی آنها به تماشا میگذارد که به طور طبیعی نتیجهی رفتار پدر هایده فاجعه است و نتیجهی رفتار پدر راوی یا مونس ایجاد شهامت زیستن در غربت و سازگاری با آداب آنجاست.
داستان در روزهای آخر زندگی مونس روایت میشود که آخرین یادداشت آن را پارتنرش منوچ نوشته و درست همان پیشبینی خانم شفیعی در فنجان است؛ فنجانی که در فصل اول راوی دربارهی آن توضیحاتی میده؛ دربارهی اینکه آن هم زبان دارد دُردِ قهوهی ته فنجان مانده هم زبان دارد تا پدرش سر فرصت به او میگوید همه چیز زبان دارد و با ما حرف میزند.
راوی ظاهرا در ۵۹ سالگی پیش از آن که پیر شود دنیا را رها میکند و میرود. منوچ مینویسد: “مونس جانم، سام و نیک و دکتر همه با هم رسیدند زودتر از همه عمه شکوفه و پریچهر. ما چهار مرد نَه چندان قوی هیکل که ضعیفترینشان خودم بودم کنارت ایستاده بودیم. دلیل مرگت ایست قلبی بود، تو به اتانازی نرسیدی. ای کاش آن فنجانی که اولین بار با خانم شفیعی قهوه خورده بودی میشکست و قطعه قطعه میشد.”
در عین حال میتوان گفت: رمان فنجان مونس هم مثل هر کار دیگری بیعیب نیست. یکی از عیبهایش که نویسنده با گسترش دادن روایت داستان با مهارت آن را پنهان و نامحسوس کرده همین تقدیرگرایی و اعتقاد جازم به فال قهوه است.