آنجلا، همسایه ی جدید

Untitled design

آنجلا، همسایه ی جدید

نویسنده: سعید سلطانی طارمی

هوا ابری بود ولی قصد باریدن نداشت. ابرهای نبار هم جز دلتنگی چیزی ندارند برای یک مرد تنها مثل آقای مهندس غلامی که حالا دل تنگش را برداشته و آورده­‌بود دم پنجره و ظاهرا نگاه می­کرد به گربه­‌هایی که توی باغچه آماده­ می­شدند بر سر ماده­‌­ای که غایب بود و احتمالا به هیچ کدام از آن دو احمق فکر نمی­کرد، بجنگند.

هوا ابری بود ولی قصد باریدن نداشت این واقعیت را می­شد در وجناتش دید. ابرهایی بی­­‌حس که انگار نصف آرامبخش­‌­های دنیا را بلعیده­‌­بودند، آن بالا لم داده­­‌بودند روی خودشان و بی­خیالی طی می­کردند. نه بغضی، نه تاثری. هر از گاهی غمی لمس و غلیظ با تأنی از سر و صورتشان سُر می­خورد روی هرکسی که در دسترسشان بود. آقای مهندس غلامی، که اهل ساخت­‌وساز بود و نبض ابرو باد و مه و خورشید و فلک همیشه زیر انگشت شستش بود، می­­‌دانست که این هوا ببار نیست. برای همین، مدتی بود که همراه دل تنگش ایستاده­‌­بود دم پنجره و داشت به واقعیت اتفاقی که بین گربه­­‌ها می­­‌افتاد فکر می­کرد و به ظاهر چشم به آن­ها داشت که هر کدام تلاش می­­‌کرد با مرررر کشیدن و چشم­­‌دراندن و جمع و باز کردن بدنش دیگری را از میدان به در کند. ولی هیچکدام حاضر نبود پا پیش بگذارد و کاری جدی انجام دهد. آقای مهندس با خود گفت: اصفهان­ی­‌­ان،  تو اونور جوب، من این ورجوب. فحش بده، فحش بستون…

انگار گفتم که آقای مهندس تظاهر می­کرد هم­­­ه­­‌ی توجهش به رفتار گربه‌­هاست در اصل واقعیت دیگری او را کشیده بود پشت پنجره. واقعیتی که چند روزی بود در آپارتمان روبه­­‌رویی آن دست کوچه توجهش را جلب کرده­­­‌بود. آن هم این بود که به پنجره­­‌های آپارتمان روبرویی که همیشه مثل دو چشم کور از آن طرف به خانه­ی او نگاه می­کردند ولی نشانی از دیدن نداشتند، پرده­­‌های شیکی زده­­‌­بودند و چراغ­­­‌هاش هم شب و روز روشن بودند و نه تنها چشم پنجره­­­‌ها برق می­زدند بلکه  آنجا که تا همین چند روز پیش ساکنی نداشت، ساکن­­­‌دار هم شده­­‌­بود. نوع پرده­­‌­ها و همیشه بسته­­‌­بودن آن ها برای آقای مهندس مثل روز روشن کرده­­‌بود که ساکن آنجا یک خانم جوان نزدیک به میانسالی­ست که اگرچه او بی­­­‌هیچ دلیلی حس می­­­‌کند نباید چندان زیبا باشد ولی زشت هم نمی­­­‌شود به حساب آوردش. در واقع می­­­‌شود گفت معمولی­ست و آقای مهندس هزار و­ ‌یک دلیل واقعی داشت که اثبات کند زن­­­‌های معمولی خیلی قابل قبول­­‌تر و دلپذیرتر از بقیه­­‌­ی زن­­‌ها هستند یکی از این دلایل متقن و غیر قابل انکارش هم این بود که تمام زن­­‌های معمولی به اندازه­­‌­ی معمول گوشت به تن دارند. و از آنجایی که آقای مهندس غلامی همیشه دلباخته­­­‌ی زن­ه­­‌ای گوشتالو بود و اصرار داشت زن باید چند پرده هم اگر نشد، دست کم یک پرده، – البته پرده­­‌­اش هرچه ضخیم­­‌­تر بهتر- گوشت به تن داشته باشد و اتفاقا مطمئن بود که این همسایه­­‌­ی نوظهور واقعا گوشتالوست. این را از روی سایه­­­‌ای که روی پرده­­‌ی پنجره آپارتمان دیده­­‌­بود می­دانست و از آنجا که بین چشم­­­‌های او و واقعیت پیوند و رفاقتی قدیمی وجود داشت و چشم­­‌هاش قسم خورده­­­‌بودند که جز واقعیت چیز دیگری نبینند، مطمئن بود که خانمی که در آپارتمان روبرویی زندگی­­­‌می­­­‌کند زن ایده­­‌آل اوست.

حالا چرا ایده‌آل؟ چیزی که تا حالا درباره‌ی آقای مهندس غلامی نگفته‌ام این است که او همیشه مورد توجه زن‌های لاغر و استخوانی قرار می‌گرفت و هیچ‌وقت نمی‌توانست بفهمد چه چیزی این تیپ از زن‌ها را به سمت او جذب می‌کند. اولین بار این نکته را زمانی دریافت که در دوران دانشجویی در فرنگ، اولین دوست­­‌دختر رفیقش، اسفندیارخان اسفندیاری، را زیرجلکی قر زد. البته واقعاً هم نمی‌شود گفت قر زد. واقعیت این است که خود دختره که آفریقایی بود و ظاهراً خیلی هم پرگوشت به نظر می‌آمد، او را که لندهورتر بود ترجیح داد به اسفندیارخان که همه چیزش از همه چیز او کوچکتر بود. آنجا بود که او فهمید بدجوری بدشانس است، چون تمام گوشتی که دختره داشت، پف لباس از آب درآمد، جز همانی که روی لب‌های درشت و تپلش متراکم شده بود. بقیه‌ی تنش، تیره، کشیده و چنان نازک و موزون بود که اگر فردوسی می‌دیدش می‌فرمود: “تنش آبنوس و روان آب نوش.” او همیشه در مقابل این واقعیت دچار وحشت می‌شد که مبادا با اندک فشاری خانم بشکند و خورد و ریزش بماند روی دستش. تا اینکه خانم از دست او به تنگ آمد و شبی با تأکید دلداری‌اش داد که: “نترس، من بشکن نیستم.” و در ادامه فرمودند: “سی تو شِغش تو مُن کُغ، تو نُ تُغووغَه پَ اَن گغَم دو شِغ”، که انگار منظورش این بود که “اگه تمام تنم را بگردی، یک گرم گوشت اضافی پیدا نمی‌کنی.” هرچند مهندس نتوانست آن کلمه‌ی “اضافی” را در جمله پیدا کند، ولی پذیرفت که واقعیت هم گاهی بدون قرینه حذف می‌شود و این یکی از همان موارد است.

با این حال، بیش از یک فصل نتوانست با او بماند. در عوض با تمام وجود فهمید که قبل از اینکه به زنی نزدیک شود، لازم است میزان وجود و ضخامت گوشت را در فاصله‌ی میان پوست و استخوان‌های خانم به شکلی واقعی برآورد کند، تا دوباره پف لباس از کار درنیاید.

در نتیجه، زن دوم را با دقتی نزدیک به وسواس انتخاب کرد و وقتی با او شروع کرد، به‌خوبی می‌دانست بانو واقعیتی پرگوشت و چربی است. ولی زن ناگهان بدون اینکه به او خبر داده باشد، لاغر از آب درآمد و او را عزادار کرد. زن‌های سوم و چهارم و پنجم هم همین‌طور بودند و او دیگر داشت این واقعیت را می‌پذیرفت که گلیم بخت او را با زن‌های لاغر بافته‌اند که ناگهان مادر عزیزش، که خود چنان لاغر بود که موقع راه رفتن صدای سایش غضروف‌ها و برخورد سر استخوان‌هایش به هم به‌روشنی شنیده می‌شد، دخالت کرد و عکس یک دختر ترگل ورگل و تپل‌مپل را از تهران برایش فرستاد و پشت عکس نوشت: “پسرم، این، عکس دخترِ خاله نزهته. همان دوست من که بهش خاله تپل می‌گفتی و همیشه دوست داشتی باهاش بازی کنی و دلت می‌خواست همیشه خانه‌شان بمانی و بغل او بخوابی. دختر ماهیه. تازه تحصیلاتش تمام شده، اگه دوست داری، برات بگیرمش.”

معلوم است که با آن خاطره‌ی خوشی که او از خاله نزهت داشت، آب از لب و لوچه‌اش آویزان شد و فوراً و بی‌تأمل طی یک تلفن، موافقت همه‌جانبه‌ی خود را با واقعیت ازدواج با دختر خاله تپل اعلام کرد و گفت: “چه خوب که به مامانش رفته و تپله.”

اصلاً میل ندارم درباره‌ی واقع‌گرایی‌ها و… – خیال که جایی در دل و ذهن او نداشت – خواب‌های آقای مهندس غلامی در­­‌باره‌ی نامزدش حرف بزنم، اما مجبورم بگویم وقتی شش ماه بعد، با لب و لوچه‌ی آب‌افتاده، برای عروسی به ایران آمد، متوجه شد که دختر خاله‌ی عزیزش، جمله‌ی “چه خوب که تپله”ی او را متلک فرض کرده و تمام این شش ماه را با لجاجت رژیم گرفته و خودش را نی‌قلیان فرموده‌است. ضمناً در جریان این اعتصاب غذای طولانی، زخم معده‌ی بدی هم گرفته که حالا اگر بخواهد هم قادر نیست غذای چندانی بخورد و خودش را تپل کند. تازه چرا باید این کار را بکند؟ خیلی هم دلش بخواهد زنی به این لاغری و زیبایی…

در نتیجه، آقای مهندس غلامی با واقع‌بینی مخصوصی که داشت، تا ۵۰ سالگی و فوت مادرش، دختر خاله نزهت را بی‌هیچ لذتی تحمل کرد و به محض اینکه مراسم کفن و دفن مادرش تمام شد، نصف دارایی‌اش را بخشید به دختر خاله و در رفت.

برای چی بود که گفتم مهندس غلامی مطمئن بود زنی که ساکن آپارتمان روبه‌رویی شده یک زن ایده‌آل است؟ فکر کنم یادم رفت بگویم که درست زمانی که جنگ گربه‌های احمق مغلوبه شده بود و این می‌گفت: “مررررررررر مال منه.” آن یکی می‌گفت: “نه خیر مررررررررررر مال منه.” برای بار دوم، چشم آقای مهندس غلامی روی پرده‌ی آپارتمان روبه‌رویی سایه‌ی کیمیاآسای همسایه را دید که موهایش را دم‌اسبی بسته و آستین‌حلقه‌ای پوشیده و بر و کمرش پت و پهن و گوشت‌آلو… وای، آب دهانش راه افتاد.

بعد از آنکه گربه‌ها صلح کردند و قرار گذاشتند بروند و متمدنانه از خودِ طرف بپرسند ببینند کدام را ترجیح می‌دهد، آقای غلامی هم با شادمانی بی‌سابقه‌ای لباس‌هایش را پوشید و راهی منزل اسفندیارخان شد تا با هم بروند پارک و قدمی بزنند و ورزشی بکنند و در جریان آن، او خانم‌های گوشت‌آلو را و اسفندیارخان هم خانم‌های لاغر را تنفس کنند.

این کار هر روزه‌شان بود چون برخلاف آقای مهندس غلامی، اسفندیارخان از زن‌های لاغر خوشش می‌آمد. البته او هم چندان خوش‌شانس نبود چون زن لاغر نازنینش در عرض همان چند ماه اول زندگی مشترکشان از خوشحالی به سرعت وزن زیاد کرده و حسابی چاق شده‌بود، طوری‌که همیشه دست و بال اسفندیارخان چرب و چیلی بود. هر وقت هم که آقای مهندس غلامی زن او را می‌دید، توی دلش می‌گفت: زهرت بشه اسفندیار که قدر این‌همه گوشت و چربی را نمی‌دونی.

آن روز، تصادفاً حین قدم زدن، آقای غلامی دهن‌لقی کرد. گرچه این کار بینشان بی‌سابقه نبود، رایج هم نبود که از لقمه‌های چرب یا استخوانی‌شان حرف بزنند؛ هر دو می‌دانستند طرف مقابل ممکن است زیرآبی بزند به حوزه‌ی قلمرو او. اما آن روز، آقای مهندس غلامی تصادفاً دهن‌لقی کرد و چند کلمه درباره‌ی زنی که اخیراً به آپارتمان روبه‌رویی‌اش آمده و باز تصادفاً، صرفاً تصادفاً، یکی دو بار از طریق پنجره همدیگر را دیده و به احترام هم سر خم کرده‌ و لبخند زده‌اند، تعریف کرد. طولی نکشید که سر همسایه‌ی جدید بین دوستان قدیمی بحث داغی درگرفت. آقای اسفندیاری تا شنید که همسایه‌ی مهندس غلامی موهایش را دم‌اسبی می‌بندد، مطمئن شد که لاغراندام و دلپذیر است و بهتر است به جای غلامی لندهور، خودش امور خانم را رتق‌وفتق کند. لذا با تصور سر تکان دادن و لبخند زدن خانم به غلامی، غیرتش گل کرد و گفت: “تو واقعاً می‌خوای بری تو نخ اون خانم که احتمالا بدِ روزگار انداخته‌اش در همسایگی تو؟”

آقای غلامی که از شوری چشم رفیقش خبر داشت، دستش را خواند و گفت: “اگه خودت بودی مثلاً چه غلطی می‌کردی؟”

معلوم است بحثی که این‌طور شروع شود، آخرش به کجا می‌کشد دیگر. من دوست ندارم بگویم که نزدیک آخر کار، اسفندیارخان و مهندس غلامی با مشت‌های گره‌کرده سینه به سینه‌ی هم ایستادند و اسفندیارخان با عصبانیت او را به دزد ناموس بودن و آقای غلامی هم ایشان را به روباه‌صفتی و گدایی… متهم کرد. ناچار آشنایان پارک‌بازشان دخالت کردند و از هم جداشان کردند. آن‌ها هم برخلاف گربه‌ها عین همه‌ی آدم‌های دعواکرده پشت به هم کردند و یکی از در شرقی پارک بیرون رفت و دیگری از در غربی‌اش.

در نتیجه‌ی آن گردش نادلخواه عصرانه، وقت آقای مهندس غلامی خراب شد و با اوقات تلخ و دل گرفته به خانه برگشت. با ایمان به این واقعیت که قدیمی‌ترین دوست آدم هم عین یک دشمن، چشم دیدن یک جو خوش‌شانسی و احتمال خوشبختی‌اش را ندارد. وقتی وارد خانه شد، طبق معمول روزهای اخیر، اول رفت سراغ پنجره‌ی همسایه ببیند که چراغش روشن است یا نه. دید وای، نه تنها چراغش روشن است و پرده‌اش را زده کنار، پنجره را هم باز گذاشته‌است. همه تلخی و زهری که اسفندیار اسفندیاری گوشت‌تلخ به جانش ریخته‌بود، در طرفهالعینی پَر کشید و رفت. یک صندلی برداشت، برد توی اتاق و نشست توی تاریکی که اگر خانم پیدایشان شد، با خیال راحت دیدش بزند.

نمی‌دانم نشسته بود یا هنوز ننشسته بود و می‌خواست بنشیند که زنگ زدند. توی دلش گفت: “زقنبوط! الان موقع زنگ زدنه؟” با این حال بلند شد ببیند کیست تا کمی تلخی کند و بفهماند که بد موقعی در زده‌است. در را که باز کرد، چشمش به مرد جوان میان‌قامت ورزشکاری افتاد که هرکدام از بازوهایش را با تزریق و تمرین قد یک میل زورخانه کرده‌بود و هرکدام از سینه‌هایش را قد سپر رستم. پیرهن آستین‌کوتاه چسبانی به تن داشت و… حال آقای غلامی از دیدن قیافه‌ی یارو یک جوری شد. با این حال گفت: “بفرمایین.”

مرد با بغض و کمی ادا گفت: “سلام دایی جان! آنجلای من نیومده خونه‌ی شما؟”

آقای مهندس غلامی در حالی که زیر جلکی از لحن مرد که با قیافه‌اش در تناقض بود، هم خنده‌اش گرفته‌بود و هم عقش. اخم کرد و گفت: “آننننجلاااااا؟”

مرد همچنان با بغض و ادا گفت: “دختره‌ی جلب! این روزا شده زن سعدی و دم به دقیقه از خونه می‌زنه بیرون.”

آقای غلامی ته دلش گفت: “کاش تشریف می‌آوردن این ورا…” ولی ظاهراً لب ورچید و پرسید: “حالا این خانم آنجلا مگه چند سال دارن که این‌طوری نگرانشون هستین؟”

مرد گفت: “راستش آنجلا یه گربه‌ی کوچولوی نازه که هنوز باکره‌است و از نظر من هنوز بالغ نشده. می‌ترسم این گربه‌های بی‌شرف… می‌دونین که…”

آقای مهندس با خشونت گفت: “آنجلا‌ی شما چرا باید بیاد خونه‌ی من؟ مگه بنده گربه‌ام که…؟”

مرد تکانی به خودش داد و در حالی که موهای دم‌اسبی‌اش را بازی می‌داد، گفت: “ببخشین دایی. من تازه اومده‌ام اینجا و تو اون آپارتمان روبه‌رویی می‌شینم. شما که از اون پنجره همیشه تو نخ گربه‌ها و کبوترایی، فکر کردم شاید آنجلای منو دیده‌باشین…”

آقای مهندس غلامی فریاد زد: “ندیده‌ام آقا.” و در را محکم کوبید و تندی رفت دم آینه‌ی قدی اتاق، ایستاد و به خودش یک بیلاخ گنده حواله کرد.

سعید سلطانی طارمی
۱۹/۱/۹۹

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

[nextend_social_login]
My cart
Your cart is empty.

Looks like you haven't made a choice yet.